شامى بود، و خديجه، در اتاق رو سوى حياط بزرگ سرايش، در پسِ پنجره نشسته بود. نيمه شبى بود يا ابتداى شبى، نيك بر وى آشكار نبود. او اما، تنها، آسمان را مي نگريست و به سرنوشت و تنهايى خويش انديشه مى كرد.
ناگاه در آسمان تيره و شب زده شهر، نقطه اى روشن در جانب افق پديدار گشت. آن نقطه، نرم نرم پيش آمد و به زمين نزديك شدن گرفت. در اين حال، نور آن هر دم فزونى مى گرفت؛ تا صورت خورشيدى تابان يافت.
خديجه، مبهوتِ آن بردميدن ناهنگام و خيره نور آن خورشيد بود كه ناگاه ماجرايى غريبتر رخ نمود: آن خورشيد، بر فراز سراى او ايستاد. سپس، آرام و نرم، به حياط سرا اندر فرو آمد، و جمله سرا، با نور آن، گرم و روشن شد.
در اين هنگام، خديجه از خواب برجست.
غارت عشق "عشق و ازدواج در قاب نو"...برچسب : نویسنده : aezdevaj96c بازدید : 248